معرفی وبلاگ
روزی خواهم آمد
صفحه ها
دسته
فیدها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 16142
تعداد نوشته ها : 16
تعداد نظرات : 1
تست عملکرد
Rss
طراح قالب
GraphistThem274


پيش او يار نو و يار كهن هر دو يكي‌ست
حرمت مدعي و حرمت من هردو يكي‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دويكي‌ست
نغمهٔ بلبل و غوغاي زغن هر دو يكي‌ست

 


اين ندانسته كه قدر همه يكسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

  


چون چنين است پي كار دگر باشم به
چند روزي پي دلدار دگر باشم به
عندليب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمهٔ گلزار دگر باشم به

  


نوگلي كو كه شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

  


آن كه بر جانم از او دم به دم آزاري هست
مي‌توان يافت كه بر دل ز منش ياري هست
از من و بندگي من اگرش عاري هست
بفروشد كه به هر گوشه خريداري هست

  


به وفاداري من نيست در اين شهر كسي
بنده‌اي همچو مرا هست خريدار بسي

  


مدتي در ره عشق تو دويديم بس است
راه صد باديهٔ درد بريديم بس است
قدم از راه طلب باز كشيديم بس است
اول و آخر اين مرحله ديديم بس است

  


بعد از اين ما و سركوي دل‌آراي دگر
با غزالي به غزلخواني و غوغاي دگر

  


تو مپندار كه مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود
وين محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است اين ، برود چون نرود

 


چند كس از تو و ياران تو آزرده شود
دوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود

 


اي پسر چند به كام دگرانت بينم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بينم
مايه عيش مدام دگرانت بينم
ساقي مجلس عام دگرانت بينم

 


تو چه داني كه شدي يار چه بي باكي چند
چه هوسها كه ندارند هوسناكي چند

 


يار اين طايفه خانه برانداز مباش
از تو حيف است به اين طايفه دمساز مباش
مي‌شوي شهره به اين فرقه هم‌آواز مباش
غافل از لعب حريفان دغا باز مباش

 


به كه مشغول به اين شغل نسازي خود را
اين نه كاري‌ست مبادا كه ببازي خود را

 


در كمين تو بسي عيب شماران هستند
سينه پر درد ز تو كينه گذاران هستند
داغ بر سينه ز تو سينه فكاران هستند
غرض اينست كه در قصد تو ياران هستند

 


باش مردانه كه ناگاه قفايي نخوري
واقف كشتي خود باش كه پايي نخوري

 


گر چه از خاطر وحشي هوس روي تو رفت
وز دلش آرزوي قامت دلجوي تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده دل از كوي تو رفت
با دل پر گله از ناخوشي خوي تو رفت


حاش لله كه وفاي تو فراموش كند
سخن مصلحت‌آميز كسان گوش كند

دسته ها : وحشی بافقی
يکشنبه هجدهم 2 1390 17:19


دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد
داستان غم پنهاني من گوش كنيد
قصه بي سر و ساماني من گوش كنيد
گفت وگوي من و حيراني من گوش كنيد

 


شرح اين آتش جان سوز نگفتن تا كي
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا كي

  


روزگاري من و دل ساكن كويي بوديم
ساكن كوي بت عربده‌جويي بوديم
عقل و دين باخته، ديوانهٔ رويي بوديم
بستهٔ سلسلهٔ سلسله مويي بوديم

  


كس در آن سلسله غير از من و دل بند نبود
يك گرفتار از اين جمله كه هستند نبود

  


نرگس غمزه زنش اينهمه بيمار نداشت
سنبل پرشكنش هيچ گرفتار نداشت
اينهمه مشتري و گرمي بازار نداشت
يوسفي بود ولي هيچ خريدار نداشت

  


اول آن كس كه خريدار شدش من بودم
باعث گرمي بازار شدش من بودم

 


عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او
داد رسوايي من شهرت زيبايي او
بسكه دادم همه جا شرح دلارايي او
شهر پرگشت ز غوغاي تماشايي او

 


اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
كي سر برگ من بي سر و سامان دارد

 


چاره اينست و ندارم به از اين راي دگر
كه دهم جاي دگر دل به دل‌آراي دگر
چشم خود فرش كنم زير كف پاي دگر
بر كف پاي دگر بوسه زنم جاي دگر

 


بعد از اين راي من اينست و همين خواهد بود
من بر اين هستم و البته چنين خواهدبود

 

ادامه دارد ...

دسته ها : وحشی بافقی
يکشنبه هجدهم 2 1390 17:4


ناتوان گذشته ام ز كوچه ها
نيمه جان رسيده ام به نيمه راه
چون كلاغ خسته اي در اين غروب
مي برم به آِشيان خود پناه

در گريز ازين زمان بي گذشت
در فغان از اين ملال بي زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خيال

سر نهاده چون اسير خسته جان
در كمند روزگار بدسرشت
رو نهفته چون ستارگان كور
در غبار كهكشان سرنوشت

مي روم ز ديده ها نهان شوم
مي روم كه گريه در نهان كنم
يا مرا جدايي تو مي كشد
يا ترا دوباره مهربان كنم

اين زمان نشسته بي تو با خدا
آنكه با تو بود و با خدا نبود
مي كند هواي گريه هاي تلخ
آن كه خنده از لبش جدا نبود

بي تو من كجا روم كجا روم
هستي من از تو مانده يادگار
من به پاي خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود كنم فرار

تا لبم دگر نفس نمي رسد
ناله ام به گوش كس نمي رسد
مي رسي به كام دل كه بشنوي
ناله اي از اين قفس نمي رسد

دسته ها : فريدون مشيري
يکشنبه هجدهم 2 1390 16:46


بگذار سر به سينه من تا كه بشنوي
آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد كه پيش ازين نپسندي به كار عشق
آزار اين رميده سر در كمند را

بگذار سر به سينه من تا بگويمت
اندوه چيست عشق كدامست غم كجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمري است در هواي تو از آشيان جداست

دلتنگم آن چنان كه اگر ببينمت به كام
خواهم كه جاودانه بنالم به دامنت
شايد كه جاودانه بماني كنار من
اي نازنين كه هيچ وفا نيست با منت

تو آسمان آبي آرام و روشني
من چون كبوتري كه پرم در هواي تو
يك شب ستاره هاي ترا دانه چين كنم
با اشك شرم خويش بريزم به پاي تو

بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه شراب
بيمار خنده هاي توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرم تر بتاب

 

فريدون مشيري

دسته ها : فریدون مشیری
يکشنبه هجدهم 2 1390 16:43


در بياباني دور
كه نرويد جز خار
كه نخيزد جز مرگ
كه نجنبد نفسي از نفسي
خفته در خاك كسي
زير يك سنگ كبود
دردل خاك سياه
مي درخشد دو نگاه
كه به ناكامي ازين محنت گاه
كرده افسانه هستي كوتاه
باز مي خندد مهر
باز مي تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوي صحراي عدم پويد راه
با دلي خسته و غمگين همه سال
دور از اين جوش و خروش
مي روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ كبود
تا كشم چهره بر آن خاك سياه
وندرين راه دراز
مي چكد بر رخ من اشك نياز
مي دود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان راه دراز
منم اكنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشك نياز
بينم از دور در آن خلوت سرد
در دياري كه نجنبد نفسي از نفسي
ايستادست كسي
روح آواره كسيت
پاي آن سنگ كبود
كه در اين تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
مي تپد سينه ام از وحشت مرگ
مي رمد روحم از آن سايه دور
مي شكافد دلم از زهر سكوت
مانده ام خيره به راه
نه مرا پاي گريز
نه مرا تاب نگاه
شرمگين مي شوم از وحشت بيهوده خويش
سرو نازي است كه شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سينه دشت
سر خوش از باده تنهايي خويش
شايد اين شاهد غمگين غروب
چشم در راه من است
شايد اين بندي صحراي عدم
با منش سخن است
من در اين انديشه كه اين سرو بلند
وينهمه تازگي و شادابي
در بياباني دور
كه نرويد جز خار
كه نتوفد جز باد
كه نخيزد جز مرگ
كه نجنبد نفسي از نفسي
غرق در ظلمت اين راز شگفتم ناگاه
خنده اي مي رسد از سنگ به گوش
سايه اي مي شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آويز افق
لحظه اي چند بهم مي نگريم
سايه مي خندد و مي بينم واي
مادرم مي خندد
مادر اي مادر خوب
اين چه روحي است عظيم
وين چه عشقي است بزرگ
كه پس از مرگ نگيري آرام
تن بيجان تو در سينه خاك
به نهالي كه در اين غمكده تنها ماندست
باز جان مي بخشد
قطره خوني كه به جا مانده در آن پيكر سرد
سرو را تاب و توان مي بخشد
شب هم آغوش سكوت
مي رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو كرده به اين شهر پر از جوش و خروش
مي روم خوش به سبكبالي باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فرياد

فريدون مشيري

دسته ها : فریدون مشیری
شنبه هفدهم 2 1390 19:10
X