به چشمك اينهمه مژگان به هم مزن يارا
كه اين دو فتنه بهم مي زنند دنيا را
چه شعبده است كه در چشمكان آبي تو
نهفته اند شب ماهتاب دريا را
تو خود به جامه خوابي و ساقيان صبوح
به ياد چشم تو گيرند جام صهبا را
كمند زلف به دوش افكن و به صحرا زن
كه چشم مانده به ره آهوان صحرا را
به شهر ما چه غزالان كه باده پيمايند
چه جاي عشوه غزالان بادپيما را
فريب عشق به دعوي اشگ و آه مخور
كه درد و داغ بود عاشقان شيدا را
هنوز زين همه نقاش ماه و اختر نيست
شبيه سازتر از اشگ من ثريا را
اشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
به يار ما نتوان يافت شهريارا عيب
جز اين قدر كه فراموش مي كند ما را
شهريار