سوي خود خوان يك رهم تا تحفه جان آرم تو را
جان نثار افشان خاك آستان آرم تو را
از كدامين باغي اي مرغ سحر با من بگوي
تا پيام طاير هم آشيان آرم تو را
من خموشم حال من ميپرسي اي همدم كه باز
نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را
شكوه از پيري كني زاهد بيا همراه من
تا به ميخانه برم پير و جوان آرم تو را
ناله بيتاثير و افغان بياثر چون زين دو من
بر سر مهر اي مه نامهربان آرم تو را
گر نيارم بر زبان از غير حرفي چون كنم
تا به حرف اي دلبر نامهربان آرم تو را
در بهار از من مرنج اي باغبان گاهي اگر
ياد از بي برگي فصل خزان آرم تو را
خامشي از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا
باز خواهم بر سر اين داستان آرم تو را
هاتف اصفهاني