به چشمك اينهمه مژگان به هم مزن يارا
كه اين دو فتنه بهم مي زنند دنيا را
چه شعبده است كه در چشمكان آبي تو
نهفته اند شب ماهتاب دريا را
تو خود به جامه خوابي و ساقيان صبوح
به ياد چشم تو گيرند جام صهبا را
كمند زلف به دوش افكن و به صحرا زن
كه چشم مانده به ره آهوان صحرا را
به شهر ما چه غزالان كه باده پيمايند
چه جاي عشوه غزالان بادپيما را
فريب عشق به دعوي اشگ و آه مخور
كه درد و داغ بود عاشقان شيدا را
هنوز زين همه نقاش ماه و اختر نيست
شبيه سازتر از اشگ من ثريا را
اشاره غزل خواجه با غزاله تست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
به يار ما نتوان يافت شهريارا عيب
جز اين قدر كه فراموش مي كند ما را
شهريار
اي رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانكه به جز تلخي اندوه
در خاطر از آن چشم سياه تو ندارم
اي رفته ز دل ، راست بگو ! بهر چه امشب
با خاطره ها آمده اي باز به سويم
گر آمده اي از پي آن دلبر دلخواه
من او نيم او مرده و من سايه ي اويم
من او نيم آخر دل من سرد و سياه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه كس در همه احوال
سوداي تو را اي بت بي مهر ! به سر داشت
من او نيم اين ديده ي من گنگ و خموش است
در ديده ي او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تيرگيي شامگهان بود
من او نيم آري ، لب من اين لب بي رنگ
ديري ست كه با خنده يي از عشق تو نشكفت
اما به لب او همه دم خنده ي جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده مي خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن كس كه تو مي خواهيش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم كه به ناگاه
چون ديد و چها كرد و كجا رفت و چرا مرد
من گور ويم ، گور ويم ، بر تن گرمش
افسردگي و سردي ي كافور نهادم
او مرده و در سينه ي من ، اين دل بي مهر
سنگي ست كه من بر سر آن گور نهادم